کد خبر: 9139
تاریخ و ساعت انتشار: 1401/12/08 03:43
منبع: rokhdadshahr.ir

ترجمه مجموعه‌داستان «وقتی که پدر سبیلش را تراشید» منتشر شد

مجموعه‌داستان «وقتی که پدر سبیلش را تراشید» نوشته ولف دیتریش شنوره با ترجمه کتایون سلطانی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است.

به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه‌داستان «وقتی که پدر سبیلش را تراشید» نوشته ولف دیتریش شنوره به‌تازگی با ترجمه کتایون سلطانی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است. این‌کتاب دویست‌وبیست‌ودومین عنوان «ادبیات جهان» است که این‌ناشر چاپ می‌کند و نسخه اصلی آن سال ۱۹۹۵ توسط انتشارات برلین ورلاگ در آلمان منتشر شده است.

وُلف دیتریش شنوره، نویسنده‌ای آلمانی است که پیش‌تر داستان کوتاهی با نام «هنگام فرار» از او در مجموعه‌ «کبوترهای ایلیا» با ترجمه کتایون سلطانی توسط نشر افق چاپ شده است. او نویسنده‌ای است که به اجبار به جبهه جنگ جهانی دوم فرستاده شده و سال ۱۹۴۵ پس از پایان جنگ، خسته و ملول به برلین ویران برگشت. شنوره از پایه‌گذاران گروه ادبی چهل و هفت است. او متولد ۱۹۲۰ بود و سال ۱۹۸۹ درگذشت.

«وقتی پدر سبیلش را تراشید» هم مانند داستان‌های دیگر این‌نویسنده، از زندگی خودش سرچشمه می‌گیرد. او نیز، مانند پسرکوچولوی هر دو کتاب «وقتی پدر سبیلش را تراشید» و «آن وقت‌ها که هنوز ریش پدر قرمز بود»، بدون حضور مادر کنار پدرش در محله وایسنزه برلین بزرگ شد.

بیشتر داستان‌های کتاب پیش‌رو، فضای سیاسی دارند و مخاطب را از منظر نگاه پدر و پسر حاضر در قصه‌ها، با بحران اقتصادی آلمان و شرایطی که منجر به قبضه‌کردن قدرت توسط فاشیست‌ها شد آشنا می‌کنند.

مجموعه‌داستان «وقتی که پدر سبیلش را تراشید»‌ ۱۰ داستان دارد که به‌ترتیب عبارت‌اند از: «زیباترین صبح زندگی‌ام»، «وقتی یاس بنفش دوباره شکوفا می‌شود»، «وقتی که پدر سبیلش را تراشید»، «فریتْسشِن»، «تعمیری دشوار»‌، «چنگ و دندان»، «آقای کِلوتات یا پهنه دریاها»، «بازگشت به بهشت»، «شانس و شیشه» و «فانوس، فانوس».

پس از این‌داستان‌ها هم مطلب «چند نکته در پایان» به‌قلم مارینا شنوره نوشته شده و درباره آثار ولف دیتریش شنوره و این‌کتابش است.

در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:

مدتی به صدای تَق‌تَق گوش دادیم. خوشبختانه هر از گاهی از بیرون صدای ماشین می‌آمد. وگرنه توی آن کلیسای کم‌نور، آن‌صداها زیادی وهم‌انگیز به نظر می‌رسید.

یکهو پدر نالید: «پناه بر خدا!»

چند قدم از جلو مسیح عقب رفت و مرا هم چنان محکم عقب کشید که خوردم به ردیفی از نیمکت‌ها. «صدای تق‌تق از توی سینه مسیح می‌آید!»

وحشت‌زده زل زدیم به مسیح آن بالا.

پنجره‌های رنگی دیگر خیال نداشتند بدرخشند. صورت مسیح یکهو بسیار پیر و تیره به نظر می‌آمد. فقط سفیدی چشم‌هایش همچنان سوسو می‌زد.

پدر سعی کرد با انگشت اشاره یقه پیراهنش را شل کند و با صدایی گرفته گفت:‌ «دقیقا مثل صدای تاپ‌تاپ قلب است.»

آهسته گفتم: «ولی این‌مسیح که چوبی است!»

پدر با کف دست کوبید به پیشانی‌اش و با صدایی که طور ترسناکی در کلیسا پیچید گفت: «درست می‌گویی پسرجان! چه خوب که مثل خودم اهل منطقی. وگرنه معلوم نیست تکلیفمان چه می‌شد.»

کبریتی روشن کرد، رفت جلو، کاملا زیر صلیب، و کبریت را نزدیک پاهای روی هم انداخته و میخ‌خورده مسیح نگه داشت.

سرم را دزدیدم و بین نیمکت‌ها کز کردم. فرقی نداشت که مسیح چوبی باشد یا نه، شعله لرزان کبریت یکهو تک‌تک رگ‌وپی‌ها و تک‌تک چین‌های ردای مسیح را زنده کرده بود. پدر انگشتان پای مسیح را فوت کرد. یک عالم گردوغبار زرد و غلیظ به هوا رفت...

این‌کتاب با ۱۷۵ صفحه، شمارگان ۷۷۰ نسخه و قیمت ۶۵ هزار تومان منتشر شده است.

کد خبر 5720438

منبع: mehrnews-5720438

1401/12/08 03:43
بازگشت