رخدادشهر: “یک چهارراه انتزاعی!”خلاقیت نمایش ازاینجا آغاز میشود. درحالیکه روی صندلی نهچندان راحت نشستهای، باید ذهنت را ببری بهجایی خیلی نزدیک! ورزنه، سیاه کوه و گاوخونی... و همزمان، خیلی دور، روزگار حاصلخیزی دشت و شهری بر هامون نهاده در پایاب رودی زنده.و فرو بروی در مرارتهای تشنه دشت از سویی و آسیبهای زمین خشک و آسمانی بخیل بر عمق روان و جان فرسوده مادر ایران. در زیر آواری از عشق و نفرت.
عشق محیطبانی وظیفه دان و نفرت و هراس از بختک خشکسالی در هجوم کویر، ریشه دوانده در جان. سرطان! تقاطع پارادوکس گونه تقابل عشق (مرد) و درد (زن) در چهارراه به هم میرسد، سوی دیگر تقاطع، پنجره رو به تالابِ به باتلاق نشسته است و سویی دیگر آیینه؛ ایران. (دختر خانواده) دلخوش به نقاشی فلامینگوی و آخرین ماهی برکه.
بازیگران، در نزدیکترین مکان به تو، نفس؛ نه درد میکشند. در قربتی ناآشنا، غریب و درگیر مسئله اصلی میشوی.
ماندن یا رفتن؟ تعامل آغاز میشود بین بازیگر و تماشاچی. تعاملی محصور در چهار زندان انسان (تاریخ، طبیعت، جامعه، خویشتن) چه در آن شرکت کنی یا نکنی، درگیر آن شدهای. نشستن، ماندن است و ایستادن، رفتن. چه میکنی؟ و اینجاست که مقهور پایان ناتمام قصه ناتمام بیآبی میشوی.
داستان باتلاق یا تالاب، روایت خانواده مضطرب، به انتظار قضاوت تو نشستهاند. نمایش تعاملی، پایان باز در چهارراهی از چه کنم های بی شمار و بازیگرانی در محاصره صدها چشم نگران بیننده ها، اگر چه در صحنه تمام نمی شود؛ در ذهن ها ماندگار می شود؛ و این از هنرهای یک نمایش دردمند و نواندیش است. آفرین!
رحمتالله آقابابایی/ نقاش